معنی سبزی توله
حل جدول
پنیرک
لغت نامه دهخدا
توله. [ل َ / ل ِ] (اِ) عملی که برای سفید کردن کرباس کنند. (فرهنگ لغات دیوان البسه). کرباس را در آب آهک نهند و چند ساعت بگذارند رنگ آن سفید گردد و رخنه های آن پر شود و در دیده ٔ خریدار مرغوب تر نماید:
جامه چون در توله است از قنطره
در کدینه گشت پاره یکسره.
نظام قاری (دیوان البسه ص 24).
مدتی جولاهه در بارت کشید
عاقبت کرباس گشتی توله وار.
(دیوان البسه ایضاً ص 27).
کرباس خام به گازران ناشی مدهید تا توله زده و خراب نکنند. (دیوان البسه ایضاً ص 166). و با نهادن و گذاشتن ترکیب شود.
توله. [ت ُ وُل ْل ِ] (ع اِ) تباهی و هلاکت. (ناظم الاطباء): وقع فی وادی توله. بضمتین و کسراللام، یعنی در وادی هلاکت افتاد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
توله. [ل ِ] (اِخ) نامی است که رومی ها به جزیره ای در شمال اروپا، احتمالاً به یکی از جزایر شتلند اطلاق می کردند و آن را انتهای شمالی دنیا می دانستند. (از لاروس). رجوع به قاموس الاعلام ترکی و تولس و تولیه شود.
توله. [ل َ / ل ِ] (اِ) گلی باشد که آن را نان کلاغ و خبازی گویند. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج). گل خبازی و نان کلاغ. (ناظم الاطباء). پنیرک. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). نان کلاغ. خبازی. (فرهنگ فارسی معین). || بچه ٔ سگ را نیز گفته اند. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج) (غیاث اللغات) (ناظم الاطباء). سگ بچه و سگ توله و توله سگ نیزگویند. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). توره. بچه ٔ شیرخوار سگ. نوزاد سگ. بچه ٔ سگ که هنوز از لحاظ تغذیه و نگهداری احتیاج به مادرش دارد. (فرهنگ فارسی معین). همریشه ٔ توره، پهلوی «تروک « » توروک » هندی باستان «ترونه » کردی «تول » (بچه ٔ سگ)... دزفولی «تیله » گیلکی «توله ». (حاشیه ٔ برهان چ معین). رجوع به یسنا ص 173 و فرهنگ ایران باستان ص 217 شود. || جوجه ٔ مرغان شکاری. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). || بچه ٔ شغال. (فرهنگ فارسی معین). || ماربچه. و توله مار نیز گویند. (یادداشت ایضاً).
- توله ٔ تفلیسی، تشبه مبتذل: مثل توله ٔ تفلیسی دائم به دنبال کسی رفتن، همیشه در دنبال کسی رفتن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- توله ٔ خر، خرکره. (آنندراج). کره خر. (ناظم الاطباء).
- توله ٔ سگ، بچه ٔ سگ. (ناظم الاطباء).
در جهانگیری سگی باشد که در زیر بوته ها جست و خیز کرده جانوران را برآرد و در محاوره، سگی کوتاه پاچه که آن را سگ گرجی گویند. (آنندراج):
ای توله ٔ سگ فخر کنی از جل رنگین
پیداست چه ارزد دو سه پالان دپوئی.
حکیم شفائی (ازآنندراج).
- توله ٔ مار، ماربچه. بچه ٔ مار. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
|| نوعی از سگ شکاری باشد که جانوررا به بوی و قوت شامه پیدا کند. (برهان) (از انجمن آرا) (از آنندراج) (از غیاث اللغات) (از ناظم الاطباء). سگ شکاری. کلب معلم. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). در بعضی کتب، توله را مرادف با سگ شکاری ذکر کرده اند. (فرهنگ فارسی معین). || مقداری است معین در هندوستان و آن به وزن دو مثقال و نیم باشد. (برهان) (از انجمن آرا) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء). بیرونی این وزن را معادل سه چهارم سورن که واحدی از اوزان هند است دانسته و گوید که توله با دو مثقال و یکدهم مثقال ما برابر است. رجوع به ماللهند بیرونی ص 75 و 76 و الجماهر بیرونی ص 164 شود.
توله. [ت َ وَل ْ ل ُه ْ] (ع مص) (از: ول ه) اندوهگین شدن و سرگشته و بی خود گردیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
فرهنگ معین
(لِ) (اِ.) نوزاد سگ.
فرهنگ عمید
بچۀ برخی پستانداران گوشتخوار: تولهسگ، تولهشیر،
[مجاز] سگ کوچک،
[عامیانه، مجاز] بچۀ انسان،
حیران شدن،
سرگشته و بیخود شدن از شدت حزن و اندوه یا کثرت وجد،
پنیرک
مترادف و متضاد زبان فارسی
نوزاد سگ، بچه سگ، نوزاد جانور
گویش مازندرانی
فرهنگ فارسی هوشیار
بچه سگ، بچه شغال سرگشته و بی خود شدن
فرهنگ فارسی آزاد
تَوَلُّه، واله و حیران شدن، از شدتِ حزن یا فرط وجد سرگشته و بیخود شدن،
معادل ابجد
520